مثل کوه پشتم... و همین دلم را گرم میکند.
برای من که راضیم حتی به کم داشتنت و حتی به دور بودنت.
همین که نگاهت میکنم لبخند میزنم فرقی نمیکند کجا باشی ؛ همینجا در کنار من یا در قاب عکس روی طاقچه،
چشمانت چشمانت است که مرا دیوانه میکند. نیشخندی میزنم و باز بغضیست که گلویم را فشار میدهد.
نه! نه!
نه اینکه شکایت کنم از دور بودنت نه اینکه این همه کم داشتنت دلم را زخم کرده باشد فدای سرت
بغضم به حال وقتی است که کنارت بودم و زود گذشت همین.
قول گرفته ام از روزگار که این نیز زود بگذرد.
خودش گفت. خودش گفت تا چشم به هم بزنی میگذرد و من هر بار که پلک میزنم لبخند میزنم.
لبخند میزنم که شاید این پلک همانی باشد که روزگار قولش را داده بود نکند که تو کنارم باشی و من غمگین به نظر برسم.
راستی رفیق نگفته ام برایت که تو فقط اشاره کن بگو کجا ...فقط کجا...
حتی کِی اش را هم نمیخاهم مینشینم همان جا که تو نشانم دادی از همین امروز تا روزی که بیایی