«کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
«درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
«هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
«درست است.»
«ولی اگر میدانستی
فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی،
همه چیز
ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟
کافکادرکرانه
---
دوبار کتاب رو خوندم .. تو روز بارونی تو انقلاب بودم با ملیحه صحبت کردم ،گفت برای خودت از طرف من این کتاب رو بگیر.
----
از بهترین حس های خوب دنیا میشه گفت ..
معرفی کتاب،فیلم،رستوران، کلن چیزای دوست داشتنی ای هست که دوست ات بهت پیشنهاد میده و خودش زحمت تستش رو انجام داده .